پیکری روشن چو جان ، لیکن بلای جان شده


زاده از کان و پر از گوهر بسان کان شده

مملکت را همچو جان بایسته قالب را ولیک


صد هزاران قالب از تأثیر او بی جان شده

مشرب لذات جباران ازو تیره شده


خانهٔ اعمار غمازان ازو ویران شده

باس او هنگام ضربت در مضا و اقتدار


با قضا و با قدر هم عهد و هم پیمان شده

گشته پیدا مایهٔ او از زمین وز زخم او


صورت شیران هیجا در زمین پنهان شده

او بنفشه رنگ و از وی خاک چون لاله شده


او زمرد فام و از وی سنگ چون مرجان شده

نکبت ارواح ابنای جهان را در وغا


عهدهٔ بهرام گشته، قدرت کیوان شده

در صفا مانند نفس عیسی مریم شده


در ضیا مانند دست موسی عمران شده

از فراوان کاتش و آبست مضمر اندرو


مستقر صاعقهٔ، ماوی گه توفان شده

عون او روز ظفر پیرایهٔ دولت شده


قهر او وقت ضرر سرمایهٔ خذلان شده

هیئت او چون زبان وز دفتر اسرار چرخ


واصف نقش مسرات و خط احزان شده

چون کند اتلاف، ازو بسیارها اندک شده


چون دهد انصاف، ازو دشوار ها آسان شده

او شده خندان چو برق و سرکشان رزم را


همچو ابراز خندهٔ او دیدها گریان شده

گشته بر سندان کمال حسن او ظاهر ولیک


حد او هنگام ضربت آفت سندان شده

جان شرک و بدعت از وی پر غم و انده شده


باغ فتح و نصرة از وی پر گل و ریحان شده

بر دوام دولت خوارزمشاهی تا بحشر


نزد ابنای خرد واضح ترین برهان شده

اتسز غازی، که از احداث عالم تیغ اوست


حافظ اسلام گشته، راعی ایمان شده

او چو موسی باید بیضا بهر بابی و رمح


دریده بیضای او مانندهٔ ثعبان شده

گشته شادروان صدر او فلک وندر قتال


پیش او شیر فلک چون شیر شادروان شده

پیکر اقبال را اوصاف او اعضا شده


عالم تأیید را اقبال او ارکان شده

مرکبان لشکرش را کمترینه پایگاه


حلقهٔ فغفور گشته خانهٔ خاقان شده

با وجود سلسبیل مکرمات از دست او


زایران را مجلس او روضهٔ رضوان شده

حاسدان را کینه او رنج بی راحت شده


دشمنان را هیبت او درد بی درمان شده

وقت سرعت پیش سیر مرکب میمون او


عرصهٔ کل جهانی کمترین میزان شده

قدرت و امکان نموده جاه او وز بیم او


بدسگال جاه او بی قدرت و امکان شده

ملک را آثار او آثار افریدون شده


عدل را ایام او ایام نوشروان شده

ای حسام و رمح را وقت ملاقات عدو


حیدر کرار گشته ، رستم دستان شده

با تو عالم راست همچون تیر و زیر گرز تو


خصم تو سر کوفته مانندهٔ پیکان شده

ذکر اوصاف تو روح و قوت مرد و زن شده بود


مدح درگاه تو انس جان انس و جان شده

گشته فرمان تو نافذ در بلاد شرق و غرب


اختران آسمان منقاد آن فرمان شده

کسری و دارا برغبت صدر درگاه ترا


کمترین فراش گشته، کهترین دربان شده

گردن ملک ترا عقد شرف زیور شده


نامهٔ عون ترا نام ظفر عنوان شده

نیستی یزدان ولیکن اندر حل و عقد


در همه اطراف عالم نایب یزدان شده

حرمت درگاه تو چون حرمت کعبه شده


آیت فرمان تو چون آیت قرآن شده

هر که بیند مر ترا داند که هست اخلاق تو


معنی روح الامین و صورت انسان شده

ذست تو اندر ایادی، طبع تو اندر حکم


بحر بی پاباب گشته ، گنج بی پایان شده

از تو باسامان شده احوال ابنای هدی


لیکن احوال بداندیش تو بی سامان شده

هر که با گردون همی خوایید دندان از عناد


هست اکنون سخرهٔ تو از بن دندان شده

آن زمان کایام بیند بر شعاب سیل خون


آسیای مرگ گردان وغا گردان شده

همچو شیر شرزه در صف باره ها شیهه زده


همچو مار گرزه در کف نیزه ها پیچان شده

از غریو گیر و دار و از نهیب طعن و ضرب


اختران مدهوش گشته، آسمان حیران شده

چهره ها از اشکها پر لولو لالا شده


تیغها از شخص ها چون لالهٔ نعمان شده

اندر آن ساعت تو باشی در صمیم کارزار


خنجر اندر دست زرافشان لعل افشان شده

با نکوه خواه تو هامون وغا روضه شده


بداندیشان تو صحرا ی بقا زندان شده

یک جهان سرها ز زخم و پشت ها از بیم تو


در میان معرکه چون گوی و چون میدان شده

خسروا، صاحب قرانی و ثنا خوان درت


از قبول حضرت تو صاحب اقران شده

تو چو پیغمبر شده اندر وفا و حسن عهد


بنده اندر اوصاف تو چون حسان شده

گاه شعرم از قبولت قبلهٔ تحسین شده


که دستم از توالت منزل احسان شده

بوده ام بی نام و بی نانی من اندر دست چرخ


وز مبرات تو هم لا نام و هم با نان شده

خاطر پژمردهٔ من در ظلال جاه تو


از ریاحین ثناهای تو چون بستان شده

تا بود افلاک دوار و بصنع ایزدی


ثابت و سیاره بر اطراف او تابان شده

سال و مه بادا ز تف آتش احداث چرخ


سینهٔ خصم جناب فرخت بریان شده

باد ویران بقعهای شرک از شمشیر تو


وز مساعی تو قصر ملت آبادان شده

خسروا، گیتی زباست بر عدو زندان شده


روز هیجا رستم از دیدار تو حیران شده